خودمانیم . . .
بعد از آن حماقت بزرگ ، وقتی بغض راه نفسم را می بندد و سرم را بین زانوهایم پناه میدهم و خودم را بغل میکنم . . .
فقط خودم میدانم که او چه نجیب زاده ی مهربانی بود ،
و فقط خودم میدانم که هیچ کس نمی توانست او را از من بگیرد تا زمانی که خودم او را وانگذارده بودم ،
و خودم میدانم که از شوق بودنش ، از بس کنار دوست هایم از او گفتم ؛ چنین شد ،
" من لعنت الله علیه "
تا ابد لعنت به من و به حماقت و بچگی ام ، که خودم قید تو را زدم .